درباره وبلاگ

خداوندا آرامشی عطا فرمــــــــــــــا تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم شهامتی که تغییر دهم آنچه را که می توانم و بینشی که تفاوت آن دو را بدانم… عاشقان به وبلاگ عاشقانه من خوش امدید.
آخرین مطالب
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 237
بازدید کل : 83281
تعداد مطالب : 118
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


عشق ق ق ق ق
سرنوشت را کی توان از سر نوشت
پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 20:39 ::  نويسنده : صالح       

            

  دوست داشته باشید تا شما را دوست داشته باشند، مهربان باشید تا باشما مهربان باشند، عشق بورزید تا به شما عشق بورزند، ببخشید تا دیگران شما را ببخشند برای لذت بردن از زندگی، زندگی را به خود سخت نگیروساده زندگی کن.                   



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 20:29 ::  نويسنده : صالح       

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست  

        آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

                 مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

                       در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

                              آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

                                   بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

                                          بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

                                               مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

                                                     باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

                                                          وسکوت تو جواب همه مسئله هاست 
                                                            
 شعر تو را یکبار دیگر میسرایم
                                                                      شاید که باشد آخرین بار ای


 plus collection



پنج شنبه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 1:19 ::  نويسنده : صالح       

تنها آرزوی ساده ام اینست که اگر روزی در کنارت نبودم گوشه ی خاطره پاکت آرام زیر لب  بگویی

یادش بخیر

اشک هایم را او پاک میکرد ...

 

 

 



چهار شنبه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 1:28 ::  نويسنده : صالح       

تصاویر فانتزی ویژه ی ولنتاین 2013

 

اجازه هست عشق تو رو تو کوچه ها داد بزنم؟

رو پشت بوم خونه ها اسمتو فریاد بزنم؟

اجازه هست مردم شهر قصه ی ما رو بدونن؟

اسم منو، عشق تو رو، توی کتابا بخونن؟

اجازه هست که قلبمو برات چراغونی کنم؟

پیش نگاه عاشقت، چشمامو قربونی کنم؟

اجازه میدی تا ابد سر بزارم رو شونه هات؟

روزی هزار و صد دفه، بگم که می میرم برات؟

اجازه میدی که بگم حرف ترانه هام تویی؟

دلیل زنده بودنم، درد بهانه هام تویی؟

اجازه دارم به همه بگم که تو مال منی؟

ستارتم اینو میگه، که تو، تو اقبال منی؟

اجازه هست تا ته مرگ منتظرتو بشینم؟

تو رویاهای صورتیم، خودم را با تو ببینم؟

اجازه هست جار بزنم:

بگم چقدر دوست دارم؟

بگم میخوام بخاطرت سر به بیابون بزارم؟

اجازه هست برای تو از ته دل دیوونه شم؟

اجازه میدی که بگم همین روزا میای پیشم؟

اجازه هست عکس تو رو، رو صورت ماه بزنم؟

طلسم قصه ها مونو، با داشتن تو بشکنم؟

اجازه میدی که شبا همش بیام تو خواب تو؟

اون عکسی که با هم داریم جا بدمش تو قاب تو؟

اجازه میدی قصه هام با عشق تو جون بگیره؟

چشمای عاشقم واست روزی هزار بار بمیره؟

اجازه میدی عشقمو همش بهت نشون بدم؟

پیش زمین و آسمون واسه تو دس تکون بدم؟

اجازه میدی واسه تو قصر طلایی بسازم؟

با یه صدای مخملی برات لالایی بسازم؟

اجازه میدی که فقط تو دنیا با تو بمونم؟

هر چی که عاشقانه بود به خاطر تو بخونم؟

اجازه هست با بال تو پر بزنیم، بریم بهشت؟

کاش نذاریم برنده شه، تو بازی ما، سرنوشت

اجازه هست با افتخار آهنگ ساز من بشی؟

تو فصل سخت زندگی، باز گل ناز من بشی؟

اجازه هست پناه من گرمی آغوشت بشه؟

هر اسمی جز اسم خودم، دیگه فراموشت بشه؟

اجازه هست؟ بگو که هست، من همشو دارم میگم

با تو به آسمون میرم، با تو یه آدم دیگم

اجازه هست بگم که تو از آسمونا اومدی؟

فرشته ها را میشناسی، زبونشونو بلدی

اجازه میدی که بگم، من مال تو، تو مال من

 



یک شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 10:23 ::  نويسنده : صالح       
گفت جبران میکنم، گفتم کدام را؟
عمر رفته را؟
روح شکسته را؟
دل مرده از تپنده را؟
حالا من هیچ!..
جواب این تار موهای سفید را می دهی؟؟
نگاهی به سرم کرد و گفت:
وای...خبر نداشتم!
چه پیر شده ای!!!
گفتم: جبران میکنی؟؟؟
گفت: کدام را؟


جمعه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 22:36 ::  نويسنده : صالح       

{عشق یعنی جسم ، روح ، زندگی و تمام هستی}

ما عشق را احساس میکنیم همانگونه که گرمی خونمان را احساس میکنیم، عشق را تنفس میکنیم همانگونه که هوا را تنفس میکنیم ، آن را درون خودمان نگه میداریم ، همان گونه که افکارمان را نگه میداریم. هیچ چیز دیگری وجود ندارد.



پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 11:4 ::  نويسنده : صالح       

چقدر تنهایم...

این را وقتی می فهمم که در غبار آیینه خود را می بینم...

وقتی می فهمم که اشکهایم با انگشتان باد پاک می شوند...

و وقتی که خاک بر چهره ام بوسه می زند...

و من بی هیچ رمقی اسیر کوی و برزنم...

کاش هیچگاه سکوت نمی کردم...

چنان از عطر اقاقی مست شدم،

که فراموش کردم سکوت کوچه را...

Click to view full size image



پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 11:1 ::  نويسنده : صالح       

خداحافظ…همین حالا (شعر عاشقانه)  www.jazzaab.ir


خدايامرا در اغوش بگيرررر

 

بار الهی دیگر دنیا لذتی ندارد

خدایا خسته شدم از افكار
از انسان
از خودم
از رفتار
دیدن تو آرزوست
و آرزو آرامش 
و آرامش تویی پروردگار من
بیا و مرا در آغوش گیر در این شب ترسناك
بیا و بوسه ای زن در میان این كابوس



پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 10:57 ::  نويسنده : صالح       

 

 

عشق یعنی

 

عشق يعني يك سلام و يك درود

 

عشق يعني يك سلام و يك درود

 عشق يعني درد و محنت در درون

 عشق يعني يك تبلور يك سرود

 عشق يعني قطره و دريا شدن

 عشق يعني يك شقايق غرق خون

 عشق يعني زاهد اما بت پرست

 عشق يعني همچو من شيدا شدن

 عشق يعني همچو يوسف قعر چاه

 عشق يعني بيستون كندن بدست

 عشق يعني آب بر آذر زدن

 عشق يعني چون محمد پا به راه

 عشق يعني عالمي راز و نياز

 عشق يعني با پرستو پرزدن

 عشق يعني رسم دل بر هم زدن

 عشق يعني يك تيمم يك نماز

 عشق يعني سر به دار آويختن

 عشق يعني اشك حسرت ريختن

 عشق يعني شب نخفتن تا سحر

 عشق يعني سجده ها با چشم تر

 عشق يعني مستي و ديوانگى

 عشق يعني خون لاله بر چمن

 عشق يعني شعله بر خرمن زدن

عشق يعني آتشي افروخته

 عشق يعني با گلي گفتن سخن

 عشق يعني معني رنگين كمان

 عشق يعني شاعري دلسوخته

 عشق يعني قطره و دريا شدن

 عشق يعني سوز ني آه شبان

 عشق يعني لحظه هاي التهاب

 عشق يعني لحطه هاي ناب ناب

 عشق يعني ديده بر در دوختن

 عشق يعني در فراقش سوختن

 عشق يعني انتظار و انتظار

 عشق يعني هر چه بيني عكس يار

 عشق يعني سوختن يا ساختن

 عشق يعني زندگي را باختن

 عشق يعني در جهان رسوا شدن

 عشق يعني مست و بي پروا شدن

 عشق يعني با جهان بيگانگى



پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 10:55 ::  نويسنده : صالح       


تا حالا دل تنگ کسي شدي؟

اصلا ميدوني دلتنگي چيه؟

اونم از بدترين نوعش؟

بزرگترين دلتنگي اينه که بدوني اوني که دوسش داري نميتونه پيشت بمونه.......

اينه که بدوني يه روزي از کسي که دوسش داري بايد جدا بشي چه بخواي چه نخواي....



پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 10:49 ::  نويسنده : صالح       

 

 

 

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ،  یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در
پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم
ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا
من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه
های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او
بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و
از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو
دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر
پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای
آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این
کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه
سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم
چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه
کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو
شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما
قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از
حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم
چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا
به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو
را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را
نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط
به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان
را دارد ، چه برسد به یک پا و … )
گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت
درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و
در نظر من چقدر پست ….
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او
خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته
ایم..! “

 


 




چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 12:8 ::  نويسنده : صالح       

 

پشت سر هر معشوق خدا ايستاده است و هر گامي كه تو در عشق برمي داري ،خدا هم گامي در غيرت برمي دارد ؛تو عاشق تر مي شوي و خدا غيورتر. و آن گاه كه گمان مي كني معشوق چه دست يافتني است و وصل چه ممكن و عشق چه آسان ،خدا وارد كار مي شود و خيالت را در هم مي ريزد و معشوقت را در هم ميكوبد،معشوقت هر كس كه باشد و هر جا كه باشد و هر قدر كه باشد ،خدا هرگز نمي گذارد ميان تو و او چيزي فاصله بيندازد. معشوقت مي شكند و تو نا اميد مي شوي و نمي داني كه نااميدي زيباترين نتيجه عشق است.



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 12:5 ::  نويسنده : صالح       

خدافظي....

خداحافظ برو عشقم برو که وقت پروازه... برو که دیدن اشکات منو به گریه میندازه...

نگاه کن اخر راهم نگا کن اخر جادست.... 


نمیشه بعد تو بوسید نمیشه بعد تو دل بست... 

منو تنها بزار اینجا تو این روزای بی لبخند... 

که باید بی تو پرپر شم که باید از نگات دل کند.... 

حلالم کن اگه میری اکه دوری اگه دورم.... 

اگه با گریه می خندم حلالم کن که مجبورم.... 

نگو عادت کنم بی تو که میدونی نمی تونم... 

که میدونی نفسهامو به دیدار تو مدیونم... 

فدای عطر اغوشت برو که وقت پروازه.... 

برو که بدرقه داره منو به گریه میندازه... 

برو عشقم خداحافظ برو تو گریه حلالم کن.... 

خداحافظ برو اما حلالم کن حلالم کن....


چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 12:3 ::  نويسنده : صالح       

تا حالا بهت نگفتم ولی حالا می خوام بگم بی تو میمیرم ..

می خوام بگم تو دنیای منی ..

می خوام بگم با تو بودن چه لذتی داره ..

می خوام بگم دوست دارم فقط به خاطر خودت !!

می خوام بگم شدی مجنون عشقم …

می خوام بگم هر وقت اراده کنی برات میمیرم !

می خوام بگم که می خوام دلمو فرش زیر پات کنم ..

می خوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !!

می خوام بگم نبودنت برام پایان زندگیه !!

می خوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوست دارم …

می خوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم …

می خوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم …

می خوام بگم مثل خرابه های بم خرابتم …

می خوام بگم بیشتر از عشق لیلی به مجنون عاشقتم ..

می خوام بگم هر جور که باشی دوست دارم !!

می خوام بگم غم تو رو به شادی دیگران نمیدم !!

می خوام بگم اگه حتی من رو هم دوست نداشته باشی من دوست دارم ..

می خوام بگم مثل نفسی برام اگه نباشی منم نیستم …

می خوام بگم هر شب با خیالت می خوابم !!

می خوام بگم جایگاه همیشگی تو قلب منه !!

می خوام بگم حاضرم قشنگترین لحظه هام رو با سخت ترین دقایقت عوض کنم ..

می خوام بگم لحظه ای که تو رو میبینم بهترین لحظه زندگیمه !!

می خوام بگم در حد پرستش دوست دارم ….!

 



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 11:59 ::  نويسنده : صالح       

 

 

با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم.

 

 


عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم.

 

 


با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم.

 


همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم.


همسنفت نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم.


و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم.


با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم.


عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم.


با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم.


همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم.


همسنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم.


و با یادت زندگی میکنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست.


همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ،


از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی.


اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی میکنم ،


آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام.


ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است ،


عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است.


با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ، طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت.


و همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، لحظه هایی سرشار از عشق و محبت


با تو بودن را میخواهم نه برای فرداهای بی تو بودن.


با تو بودن را میخواهم برای فرداهای در کنار تو بودن.


با تو بودن را میخواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز.


پس ای عزیز راه دورم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش.



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 11:58 ::  نويسنده : صالح       


شب

   منم و ماه

      در تنهایی و سکوت رازآمیزی که گویی

                                  تمام حقیقت ها

                                  از پشت ابرهای خاکستری شب

                                              به من نگاه می کنند.

شب انگار

     یادآوری توقف دنیاست

                         در بی توقفی!

                        و سکوتش آن سوی ابرها

                                         روشن است و پرهیاهو!

هر شب

     تکه ای از ماه را گاز می زنم

                                   و ابر می نوشم

                                   و پر می شوم از خاطره ستاره هایی که

                                   کودکی ام

                                         در شمردن بی انتهایی شان سر شد!

شب

    منم و ماه

            بدنبال ستاره ای

                          با پیراهنی از جنس مروارید

                                          و دنباله ای بلند!

                           که همیشه وعده داده شده ایم

                         "که دستانش گشایش آرزوهاست"

                                                    و عبورش

                                                             در هیاهوی ستاره ها

                                                             و تکه آهن های آدم ساخته

                                                                                      گم می شود...

ماه نیمه را

                 در گرگ و میش صدا و سکوت

                                      تیره و روشن

                           و در جنگ روز و شب

                                        به دست چشمان پاکی می سپارم

                                                 که "همیشه" را

                                                             در نظاره است...!

 

 



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 11:55 ::  نويسنده : صالح       

 

 

میگن یه روز لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری منو ببینی؟ اگه نیمه شب بیای بیرون شهر کنار فلان باغ می بینمت.

مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست.

نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیبهای مجنون و رفت.

مجنون وقتی چشم باز کرد خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت: ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم.افسرده و پریشون برگشت به شهر.

در راه یکی از دوستانش اونو دید و پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟! و وقتی جریان را شنید با خوشحالی گفت: این که عالیه ! آخه نشونه اینه که لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !

دلیل اول اینکه: خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!

و دلیل دوم اینکه: وقتی بیدار می شدی گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری !

مجنون سری تکان داد و گفت: نه ! اون می خواسته بگه: تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد ! تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی !



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 11:52 ::  نويسنده : صالح       

رفــتــﮧ ای ؟


بـــﮧ درک !

هنــوز هم بهـــتریــن هـا وجـــود دارنـــد

دنــبال ڪسی خواهــــم رفــت ڪــــﮧ مــرا

بـــﮧ خاطـــر خــودم بــخواهـد

نـه زاپــاسی برای بازیـچـه بودن

عکس های عاشقانه-عکس های تنهایی-عکس های غم انگیز

خــــدایـــــا ؛
هیـــــچ تنهـــــایــــی رو اونقـــــدر تنهـــــا نکــن کــه بــه هــــر بـــی لیــاقتــــی بگــــه :


                                          
           عشقــــــم




چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 11:24 ::  نويسنده : صالح       



مردم این شهر چقدر خوبند !

 

 

 

دیدند کفش ندارم 

 

 

 

 برایم پاپوش درست کردند …



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 11:22 ::  نويسنده : صالح       

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

تو همان آرزویی هستی

که مانند مژه بر گونه ام افتاده ای

می پرسند کدام چشم ات را می خواهی؟

می گویم چپی را

اما از گونه ِ راستم "برت" میدارند و می گویند:

"او هیچ وقت بر آورده نمی شود"

و من همچنان

با صبوری

در حسرت بر آورده شدنت

افتادن مژه ای دیگر از پلک ام را

انتظار میکشم...
 

عشق زیباست اگر قدرآن را بدانیم !

 

کاش می دانستم چیست؟

آنچه از چشم تو

تا عمق وجودم جاریست...

 

گاهی وقتها دوس داشتن یه نفر، آدم را  متحیر می کند....

 



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 11:20 ::  نويسنده : صالح       

love-19.jpg

عشق ممنوع

تقدیم به کسانی که در کویر بی عشقی زمانء تشنه عشق هستند و به آن نرسیدند.

تقدیم به

انسانهایی که هنوز نتوانستند خود را با زندگی بی روح ماشینی تطبیق دهند و هنوز روح لطیف

و حساسی دارند.

تقدیم به آنانی که به عشق خود نرسیدند و سوختند.فریاد زدند اما به گوش

هیچ کس نرسید

دلنوشته ها و شاید تجربه های خود را در این مورد دریغ نکنید.

وقتی در آغوش کسی باشی 


که دوستش داشته باشی ، دنیا جای خیلی بهتری است


حالا بگذار که همه بگویند حرام است



زندگی یعنی ناخواسته به دنیا آمدن

مخفیانه گریستن و دیوانه وار عشق ورزیدن

و عاقبت در حسرت انچه دل می خواهد و منطق نمی پذیرد سوختن.

 



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 11:19 ::  نويسنده : صالح       

http://mihanbit.com/download/510d967e11840/1226956271love%20wallpaper.jpg

آهای فلانی مرامیشناسی ؟؟؟

من همان مسافرم همان مسافر راهـی مبـهم ، اما چشـم انتـظار ......  گاه خسـته و پژمـرده از هیـاهوی روزگـار
خـط خـطی هایی میکنم از سـر دلتنـگی

امابدان یکنفر در هـمین نزدیکــی ها چیزی
به وسعت یک زنــدگی برایت جا گذاشته است
خیالـــت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببــند
یکنفر برای همه نگرانـــــی هایت بیــدار است
یکنفر که از همه زیبایی های دنیــا

تـنهــــــــا تـــــــــــــو را بـــــاور دارد ...



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 20:30 ::  نويسنده : صالح       

 

گاهی باید بی رحم بود!

نه با دوست... نه با دشمن!

بلکه با خودت!

و چه بزرگت می کند

 آن سیلی که خودت می خوابانی توی صورت خودت !!!

 



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 20:21 ::  نويسنده : صالح       

 

یادتهکـناره دریـا روی مـاسـه های ساحل

 

گـفـتی که هرگــز تو از من نمیــشی یه لحظه غافـل

 دو تا قـلب عاشـقونه روی ماسه ها کشـیدی

 گـفــتی تاره موی مـن رو به همه دنیانمیدی

 نــــه مگه تو نگفــته بودی واسه تو رفیق راهم

ما چه نـقـشه ها کشیدیـم واسـه فردا های با هم

 تو میگفـتی که بمونیم پاکـو بی ریاحو سـاده

دسـت های همـو بگیـریم توی پیچـو خمه جاده

 اما افـسوس آب دریا قـلب ها رو از هم جدا کـرد

 دل سنـگ آبی آب لـب هامونو بی صدا کرد

 توی چشـم به هم زدن بود آب دریا خاطراتم

حالا یه دل واسه مـن مونـد که اونم مونده تو ماتم

بـمیرم اون دمه آخــر چـی به روزه عشـقم اومد

هـی نگاش به من میوفـتـاد کاری از من بر نیومـد

 مـیدیدم که لای مـوج ها دنباله دسـتام میـگرده

 ای خدا خودت نگام کـن دریا با دلـم چه کـرده

خون بهـاشو مـن نمیخام عشـقمو داری میگیری

 دریا و ساحـلو سـنگت ای خدا کنه بـمیری

مـیدیدم که لای مـوج ها دنباله دسـتام میـگرده

 ای خدا خودت نگام کـن دریا با دلـم چه کـرده

اما افـسوس آب دریا قـلب ها رو از هم جدا کـرد

دل سنـگ آبی آب لـب هامونو بی صدا کرد

 توی چشـم به هم زدن بود آب دریا خاطراتم

حالا یه دل واسه مـن مونـد که اونم مونده تو ماتم

 از لـبـه دریا و ساحل هر کی یه خاطره داره

 آخـه دسـته خیـلی ها رو توی دسته هـم میـزاره

دریا حـرفی دارم اما واسه گـلایه دیـره

 از خـدا میـخام که هـیچ وقـت عـشـقـتو ازت نگیره

 

اما نارفـیـقی کردی عـشقـمو نـشونه

باشه اشـکالی نـداره ما خـدامون مـهربونه !




یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 20:19 ::  نويسنده : صالح       

چه بگویم با تو؟

 دلم از سنگ که نیست

 گریه در خلوت دل ننگ که نیست

 چه بگویم با تو؟

که سحرگه دل من از دست تو ای رفته زدست ...

سخت به تنگ آمده بود ....

 ###############

ذهن را ذرگیر عشق خیالی کرد و رفت!

 واژه های روشن عشق را سوالی کرد و رفت!

چون رمیدن های آهو ناز کردن های او...

چشم و دستان مرا حالی به حالی کرد و رفت...!

################

زیر بار غم عشقت قامتم خم شد و پشتم بشکست

 در خیالم تویی آن قامت بالنده هنوز

 آتش عشق پس از مرگ نمیرد هرگز ;

 گر که گورم بشکافند عیان میبینند...

زیر خاکستر جسمم باقیسث آتشی سرکش و بالنده هنوز

 ################

دیگر گل خورشید از سرخی به زردیست..

غم در نگاه آسمان لاجوردیست..

 با یاد لبهایش مانده ام تنهای تنها

 تنها خدا میداند تنهایی چه دردیست

###############

 تو مثل من زمستونی نداری که باشه لحظه ی چشم انتظاری

 گلدون خالی ندیدی نشستی زیر بارون

 گلهای کاغذی داری هزارون

 توعاشق نبودی ببینی تلخه روزای جدایی

 چه سخته چه سخته

 بشینم بی تو با چشمای گریون!

#################



پنج شنبه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 1:29 ::  نويسنده : صالح       

عشقم هرکجا هستی وباهرکسی هستی

 



گالری تصاویر سوسا وب تولز