موضوعات آخرین مطالب پيوندها نويسندگان
|
عشق ق ق ق ق
سرنوشت را کی توان از سر نوشت
بی تو غمناک ترین شعر غروب انگیزم باغ بی ریشه ام و هم نفس پائیزم مانده ام در پس، پس کوچه تنهائی خویش شود آیا که از این در به دری بگریزم؟ گرچه پنداشته ام لایق چشمانت نیست دل ناقابلم و این غزل ناچیزم هر چه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی که بداند غم دلتنگی و تنهائی من چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 21:54 :: نويسنده : صالح
روزی خیانت به عشق گفت:دیدی؟من بر تو پیروز شده ام عشق پاسخی نداد خیانت بار دیگر حرفش رو تکرار کرد ولی باز هم از عشق پاسخی نشنید خیانت با عصبانیت گفت:چرا جوابی نمی دهی؟ سپس با لحنی تمسخر آمیز گفت:آنقدر بار شکست برایت سنگین بوده است که حتی توان پاسخ هم نداری؟ عشق به آرامی پاسخ داد:تو پیروز نشده ایی خیانت گفت :مگر به جز آن است که هرکه تو آن را عاشق کرده ای من به خیانت وا داشته ام ؟ عشق گفت:آنان که عاشق خطابشان میکنی بویی از من نبرده اند .................. چرا که عاشقان هر گز مغلوب خیانت نمی شوند..
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم اندوه من انبوه تر از دامن الوند باشکوه تر از کوه دماوند غرورم یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است تنها سر مویی ز سر موی تو دورم ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش تو قاف قرار من و من عین عبورم بگذار به بالای بلند تو ببالم کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان که شنیده است نهانی که در آید در چشم یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان؟ یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان؟ چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم که جهانی است پر از راز به سویم نگران یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست نرود از دل من تا نرود تن از جان
باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند، یک نفر باز صدازد :آرش کفشهایت کو؟
هوای دفترم امشب هوای دلتنگی است غرور و بغض و نیازم غریق یکرنگی است دچار می شوم اینجا ...دچار یک غربت تمام ثانیه هایم اسیر این جنگی است که در گرفته میان گریز و جا ماندن در این هوار تمنا چه جای دلسنگی است ؟ بهانه های قدیمی هنوز بیدارند برای من که غرورم شکسته این ننگی است نباید از تو بگویم ...نباید از تو بخوانم غرور لعنتی من دچار بیرنگی است گذشته بودم و با خود خیال می کردم ، فقط منم که که هوایم هوای دلتنگی است هنوزم بی تو گمان ساده خامم به فکر همرنگی است دوباره بی تو من امشب عروج خواهم کرد به سوی خاطره های که از دلتنگی است !
وقتی هستی عاشقت هستم وقتی دستات رو میذاری تو دستام وقتی نیستی من نمیدونم با این صدای خسته از کی میخونم بیا که زندگیم با تو قشنگ میشه بیا که عشقمون پر از یکرنگی شه بگو هستی تا ته دنیام با تو دنیام قشنگ تر هم میشه یه روزی چشمات رو ازم نگیری میدونی میمیرم وقتی میری با تو همیشه آرمش میگیرم وقتی منو تو آغوشت میگیری در عرض 1 دقیقه میشه یه نفرو خورد کرد یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, :: 12:44 :: نويسنده : صالح
تا حالا تجربه كردى؟...
عادت کرده ام به همین حوالی دل نبندم من از تبار ثانیه های سکونم.. خاطرم نیست چند سال پیش مرده ام حرفهایم رو کنار گذاشته ام برای نگفتن ! و " دوست داشتن " را برای کوله بار سفری دور در این حوالی جاده ها به بن بست می رسند و هیچ مسافری به مقصد نمی رسد... من عادت کرده ام به این حوالی دل نبندم.. به این حوالی که دوستش دارم ! باید عادت کرد... مرگ را آرزو دارم که به سراغم بیاید از کسی گلایه ایی نیست اگه باختم به خودم باختم فقط .. خدایا از تو میخواهم امروز آخرین روز زندگیم باشد، عاجزانه میخواهم مرا نزد خود بخوانی تا برای همیشه آرامش یابم خدایا زندگی را دیگر نمی خواهم. شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 13:46 :: نويسنده : صالح
سازش عشق مي بارد
قبل از اینـکه بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی
دلتنگ که باشی ، آدم دیگری میشوی
گاهی وقتا دلم میخواد یکی ازم اجازه بخواد
دفتر سرنوشت من پر از تکرار واژه ی تنهاییست ، کاش تقدیر برگی از شادی با نام تو برایم ورق زند ، دوستت دارم جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 1:25 :: نويسنده : صالح
رفيق من، سنگ صبور غم هام تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت و کور پیر شدم پیر تو ای جوونی پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, :: 10:53 :: نويسنده : صالح
به نام آنکه هستی نام از او یافت / فلک جنبش زمین آراو از او یافت خدایی کافرینش در سجودش / گواهی مطلق آمد بر وجودش
عقل، جاده ی پر پیچ و خمی است که “تا” خدا می رسد و عشق، جاده ی مستقیمی که “به” خدا می رساند . .
خواهی اگر بجویی ، یک لحظه ای مجویش خواهی اگر بدانی ، یک لحظه ای مدانش .
عشق اول ، عشق پاک اولیاست عشق اول ، داده ایی از رب ماست عشق اول ، روح او به جسم ماست عشق اول ، یک دم از عشق خداست . . . الهی در شب قبرم بسوزان / ولی محتاج نامردان مگردان اعطا کن دست بخشش همتت را / خجل از روی محتاجان مگردان . .
خدا یا گر نبخشی آنچه خواهم/گر ببخشی درد وبلا تو با هم به نام حکمت آنرا می پذیرم/که عشق غیر تو باشد گناهم
خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین می رسد “بلندم کن “
چه زیبا خالقی دارم چه بخشنده خدای عاشقی دارم که میخواند مرا، با آنکه میداند گنه کارم
الله تویی و ز دلم آگاه تویی / درمانده منم دلیل هرراه تویی گرمورچه ای دم زند اندر ته چاه / آگه زِ دَمِ مورچه و چاه تویی .
خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش جهان تاریکی محض است میترسم کنارم باش
چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 23:28 :: نويسنده : صالح
بی تو قلبم اون قدر سیاه شده که انگار سال ها غرق گناه بوده
میخوام قلبم اون قدر سیاه بشه که همه با تنفر از قلبم روی بگردونند
حتی تو
توئی که از دیروز ، گوئی سال هاست با من غریبه ای
دیگر روی مــــرا نخواهـــی دید
فکر نکن اینجوری از دلم دور میشی و دلم ازت دور می مونه
اما می دونم که دیگه دنیای هیچ پروانه ای به من نیازی نداره
با این همه ؛ همین قلب سیاه و منفور شده ی من
همیشه به یادت خواهد بود سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, :: 18:49 :: نويسنده : صالح
می شود کمی به یادم باشی؟
نه.....!
اما اینکه..........
فقط لحظه ای به ذهنت خطور کند
برای تو اشک می ریزد....
کافیست. پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 20:39 :: نويسنده : صالح
دوست داشته باشید تا شما را دوست داشته باشند، مهربان باشید تا باشما مهربان باشند، عشق بورزید تا به شما عشق بورزند، ببخشید تا دیگران شما را ببخشند برای لذت بردن از زندگی، زندگی را به خود سخت نگیروساده زندگی کن.
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق وسکوت تو جواب همه مسئله هاست چهار شنبه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 1:28 :: نويسنده : صالح
اجازه هست عشق تو رو تو کوچه ها داد بزنم؟ اجازه هست مردم شهر قصه ی ما رو بدونن؟ اسم منو، عشق تو رو، توی کتابا بخونن؟ اجازه هست که قلبمو برات چراغونی کنم؟ پیش نگاه عاشقت، چشمامو قربونی کنم؟ اجازه میدی تا ابد سر بزارم رو شونه هات؟ روزی هزار و صد دفه، بگم که می میرم برات؟ اجازه میدی که بگم حرف ترانه هام تویی؟ دلیل زنده بودنم، درد بهانه هام تویی؟ اجازه دارم به همه بگم که تو مال منی؟ ستارتم اینو میگه، که تو، تو اقبال منی؟ اجازه هست تا ته مرگ منتظرتو بشینم؟ تو رویاهای صورتیم، خودم را با تو ببینم؟ اجازه هست جار بزنم: بگم چقدر دوست دارم؟ بگم میخوام بخاطرت سر به بیابون بزارم؟ اجازه هست برای تو از ته دل دیوونه شم؟ اجازه میدی که بگم همین روزا میای پیشم؟ اجازه هست عکس تو رو، رو صورت ماه بزنم؟ طلسم قصه ها مونو، با داشتن تو بشکنم؟ اجازه میدی که شبا همش بیام تو خواب تو؟ اون عکسی که با هم داریم جا بدمش تو قاب تو؟ اجازه میدی قصه هام با عشق تو جون بگیره؟ چشمای عاشقم واست روزی هزار بار بمیره؟ اجازه میدی عشقمو همش بهت نشون بدم؟ پیش زمین و آسمون واسه تو دس تکون بدم؟ اجازه میدی واسه تو قصر طلایی بسازم؟ با یه صدای مخملی برات لالایی بسازم؟ اجازه میدی که فقط تو دنیا با تو بمونم؟ هر چی که عاشقانه بود به خاطر تو بخونم؟ اجازه هست با بال تو پر بزنیم، بریم بهشت؟ کاش نذاریم برنده شه، تو بازی ما، سرنوشت اجازه هست با افتخار آهنگ ساز من بشی؟ تو فصل سخت زندگی، باز گل ناز من بشی؟ اجازه هست پناه من گرمی آغوشت بشه؟ هر اسمی جز اسم خودم، دیگه فراموشت بشه؟ اجازه هست؟ بگو که هست، من همشو دارم میگم با تو به آسمون میرم، با تو یه آدم دیگم اجازه هست بگم که تو از آسمونا اومدی؟ فرشته ها را میشناسی، زبونشونو بلدی اجازه میدی که بگم، من مال تو، تو مال من
تنها آرزوی ساده ام اینست که اگر روزی در کنارت نبودم گوشه ی خاطره پاکت آرام زیر لب بگویی
یادش بخیر اشک هایم را او پاک میکرد ...
جمعه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 22:36 :: نويسنده : صالح
{عشق یعنی جسم ، روح ، زندگی و تمام هستی} پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 11:4 :: نويسنده : صالح
چقدر تنهایم... این را وقتی می فهمم که در غبار آیینه خود را می بینم... وقتی می فهمم که اشکهایم با انگشتان باد پاک می شوند... و وقتی که خاک بر چهره ام بوسه می زند... و من بی هیچ رمقی اسیر کوی و برزنم... کاش هیچگاه سکوت نمی کردم... چنان از عطر اقاقی مست شدم، که فراموش کردم سکوت کوچه را... پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 11:1 :: نويسنده : صالح
خدايامرا در اغوش بگيرررر
بار الهی دیگر دنیا لذتی ندارد خدایا خسته شدم از افكار
از انسان
از خودم
از رفتار
دیدن تو آرزوست
و آرزو آرامش
و آرامش تویی پروردگار من
بیا و مرا در آغوش گیر در این شب ترسناك
بیا و بوسه ای زن در میان این كابوس
پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 10:57 :: نويسنده : صالح
عشق یعنیعشق يعني يك سلام و يك درود
عشق يعني يك سلام و يك درود
پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 10:49 :: نويسنده : صالح
” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
یک شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 10:23 :: نويسنده : صالح
گفت جبران میکنم، گفتم کدام را؟
عمر رفته را؟ روح شکسته را؟ دل مرده از تپنده را؟ حالا من هیچ!.. جواب این تار موهای سفید را می دهی؟؟ نگاهی به سرم کرد و گفت: وای...خبر نداشتم! چه پیر شده ای!!! گفتم: جبران میکنی؟؟؟ گفت: کدام را؟ |
||||||||||||||||||
|