درباره وبلاگ

خداوندا آرامشی عطا فرمــــــــــــــا تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم شهامتی که تغییر دهم آنچه را که می توانم و بینشی که تفاوت آن دو را بدانم… عاشقان به وبلاگ عاشقانه من خوش امدید.
آخرین مطالب
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 43
بازدید ماه : 239
بازدید کل : 83283
تعداد مطالب : 118
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


عشق ق ق ق ق
سرنوشت را کی توان از سر نوشت
چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 21:54 ::  نويسنده : صالح       

بی تو غمناک ترین شعر غروب انگیزم

باغ بی ریشه ام و هم نفس پائیزم مانده ام در پس، پس کوچه تنهائی خویش

شود  آیا که از این در به دری بگریزم؟

گرچه پنداشته ام لایق چشمانت نیست دل ناقابلم و این غزل ناچیزم هر چه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی که بداند غم دلتنگی و تنهائی من



چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 21:54 ::  نويسنده : صالح       

www.parsnaz.ir  عکس های غمگین از لحظات تنهایی

روزی خیانت به عشق گفت:دیدی؟من بر تو پیروز شده ام

عشق پاسخی نداد

خیانت بار دیگر حرفش رو تکرار کرد

ولی باز هم از عشق پاسخی نشنید

خیانت با عصبانیت گفت:چرا جوابی نمی دهی؟

سپس با لحنی تمسخر آمیز گفت:آنقدر بار شکست برایت

سنگین بوده است که حتی توان پاسخ هم نداری؟

عشق به آرامی پاسخ داد:تو پیروز نشده ایی

خیانت گفت :مگر به جز آن است که هرکه تو آن را عاشق کرده ای

من به خیانت وا داشته ام ؟

عشق گفت:آنان که عاشق خطابشان میکنی بویی از من نبرده اند

.................. چرا که عاشقان هر گز مغلوب خیانت نمی شوند..

 



چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 21:53 ::  نويسنده : صالح       

هر چند  که  دلتنگ تر  از  تنگ بلورم 

با کوه غمت  سنگ تر از سنگ صبورم 

اندوه من انبوه تر از  دامن الوند 

باشکوه تر از کوه  دماوند غرورم 

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است 

تنها سر  مویی  ز  سر  موی تو  دورم 

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش 

تو  قاف  قرار  من  و  من  عین  عبورم

بگذار به  بالای  بلند  تو  ببالم

کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم



چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 21:52 ::  نويسنده : صالح       

من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان

که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان

که شنیده است نهانی که در آید در چشم

یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان؟

یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه

در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان؟

چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم

که جهانی است پر از راز به سویم نگران

یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست

نرود از دل من تا نرود تن از جان



چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 21:51 ::  نويسنده : صالح       

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند،

یک نفر باز صدازد :آرش

کفشهایت کو؟

 

 



چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 21:51 ::  نويسنده : صالح       

هوای دفترم امشب هوای دلتنگی است

غرور و بغض و نیازم غریق یکرنگی است

دچار می شوم اینجا ...دچار یک غربت

تمام ثانیه هایم اسیر این جنگی است

که در گرفته میان گریز و جا ماندن

در این هوار تمنا چه جای دلسنگی است ؟

بهانه های قدیمی هنوز بیدارند

برای من که غرورم شکسته این ننگی است

نباید از تو بگویم ...نباید از تو بخوانم

غرور لعنتی من دچار بیرنگی است

گذشته بودم و با خود خیال می کردم ،

فقط منم که که هوایم هوای دلتنگی است

هنوزم  بی تو

گمان ساده خامم به فکر همرنگی است

دوباره بی تو من امشب عروج خواهم کرد

به سوی خاطره های که از دلتنگی است !

 



چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 21:41 ::  نويسنده : صالح       



 دلتنگم و دیدارتو درمان من است.

بی رنگ رخت زمانه زندان من است.

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی.

آن کز غم هجران تو بر جان من است.

ای نور دل و دیده و جانم.

 



چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 21:36 ::  نويسنده : صالح       

وقتی هستی عاشقت هستم

وقتی دستات رو میذاری تو دستام

وقتی نیستی من نمیدونم

با این صدای خسته از کی میخونم

بیا که زندگیم با تو قشنگ میشه

بیا که عشقمون پر از یکرنگی شه

بگو هستی تا ته دنیام

با تو دنیام قشنگ تر هم میشه

یه روزی چشمات رو ازم نگیری

میدونی میمیرم وقتی میری

با تو همیشه آرمش میگیرم

وقتی منو تو آغوشت میگیری



یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, :: 12:45 ::  نويسنده : صالح       

 در عرض 1 دقیقه میشه یه نفرو خورد کرد
در عرض 1 ساعت میشه کسی رو دوست داشت
ودر 1 روز فقط یک روز میشه عاشق شد
ولی یه عمر طول می کشه تا کسی رو فراموش کرد .......



یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, :: 12:44 ::  نويسنده : صالح       

 تا حالا تجربه كردى؟...
بعضى وقتا، به ياد آوردن يه خاطره،
يه لحظه برخورد نگاهت با نگاهش، شنيدن صداش،
ديدن خنده هاش، حس كردن بوى عطرش،
باعث ميشه كه با هر ضربان قلبت؛ تمام بدنت درد بگيره...
انگار كه با هر ضربان، با هر صداى تپش،با هر حركت قلب،
يه چكش بزرگ رو بدنت ميكوبن!
تمام ترك خوردگياى قلبت انگار تو اون لحظه سر باز ميكنن...
ميسوزن و آتيشت ميزنن! خيلى حس بديه...
تو اون لحظه حاضرى هركارى بكنى كه قلبت ديگه نزنه...



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 23:43 ::  نويسنده : صالح       

 

عادت کرده ام به همین حوالی دل نبندم

من از تبار ثانیه های سکونم..

خاطرم نیست چند سال پیش مرده ام

حرفهایم رو کنار گذاشته ام برای نگفتن !

و " دوست داشتن " را برای کوله بار سفری دور

در این حوالی جاده ها به بن بست می رسند

و هیچ مسافری به مقصد نمی رسد...

من عادت کرده ام به این حوالی دل نبندم..

به این حوالی که دوستش دارم !

باید عادت کرد...

مرگ را آرزو دارم که به سراغم بیاید

از کسی گلایه ایی نیست 

اگه باختم به خودم باختم

فقط ..

خدایا از تو میخواهم امروز آخرین روز زندگیم باشد،

عاجزانه میخواهم مرا نزد خود بخوانی تا برای همیشه آرامش یابم

خدایا زندگی را دیگر نمی خواهم.



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 13:46 ::  نويسنده : صالح       

گالری تصاویر سوسا وب تولز

سازش عشق مي بارد
به اسرار عشق پي برد و زنده شد
يادم باشد معجزه قاصدک ها را باور داشته باشم
يادم باشد گره تنهايي و دلتنگي
هر كس فقط به دست دل خودش باز مي شود
يادم باشد هيچگاه لرزيدن دلم را پنهان نكنم تا تنها نمانم
يادم باشد هيچگاه از راستي نترسم و نترسانم
يادم باشد كه زنده ام



قبل از اینـکه بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی
کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن
از خیابانها کوهها دشت هایی گذر کن که من عبور کردم
اشکهایی را بریز که من ریختم
دردها و خوشیهای من را تجربه کن
سالهایی را بگذران که من گذراندم
روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم
دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن
همانطور که من انجام دادم
بعد يادم باشد هرگاه ارزش زندگي از يادم رفت
در چشمان حيوان بي زباني
كه به سوي قربانگاه مي رود زل بزنم
تا به مفهوم بودن پي ببرم




دلتنگ که باشی ، آدم دیگری می‌شوی
خشن‌تر.. عصبی‌تر.. کلافه‌ تر و تلخ‌ تر
و جالبتر اینکه ، با اطرافیان هم کاری نداری
همه اش را نگه میداری
و دقیقا سر کسی خالی میکنی ، که دلـتنگ اش هستی ......




گاهی وقتا دلم میخواد یکی ازم اجازه بخواد
که بیاد تو تنهاییم …. و من اجازه ندم !
و اون بی تفاوت به مخالفتم بیاد تو و آروم بغلم کنه و بگه
مگه من مردم که تنها بمونی



دفتر سرنوشت من پر از تکرار واژه ی تنهاییست ، کاش تقدیر برگی از شادی با نام تو برایم ورق زند ، دوستت دارم



جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 1:25 ::  نويسنده : صالح       

رفيق من، سنگ صبور غم هام 
به ديدنم بيا، که خيلي تنهام 
هيشکي نمي فهمه، چه حالي دارم 
چه دنياي رو به زوالي دارم 
مجنونم و دل گیرم ازخیلی ها
خيلي دلم گرفته از خيلي ها 
نمونده از جووني هام نشوني 
پير شدم، پير تو اي جووني
 
تنهايي بي سنگ صبور 
خونه سرد و سوت و کور 
توي شبات ستاره نيست 
موندي و راه چاره نيست 
اگر چه هيچ کس نيومد 
به تنهائيت سري نزد 
اما تو کوه درد باش 
طاقت بيار و مرد باش... 

اگر بياي همون جوري که بودي 
کم ميارن حسودا از حسودي 
صداي سازم همه جا پر شده 
هر کي شنيده از خودش بي خوده 

اما خودم پر شدم از گلايه 
هيچي ازم نمونده جز يه سايه 
سايه اي که خالي از عشق و اميد 
هميشه محتاجه به نور خورشيد

تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت و کور

توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست

اگر چه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد

اما تو کوه درد باش طاقت بیارو مرد باش

 

پیر شدم پیر تو ای جوونی



پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 23:8 ::  نويسنده : صالح       

آتش ِ روی ِ آتش می دانی چیست ... ؟
که دل َم
برای ِ دل َم که دارد
می سوزد می سوزد!

 



پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, :: 10:53 ::  نويسنده : صالح       

به نام آنکه هستی نام از او یافت / فلک جنبش زمین آراو از او یافت

 
خدایی کافرینش در سجودش / گواهی مطلق آمد بر وجودش


عقل، جاده ی پر پیچ و خمی است که “تا” خدا می رسد

و عشق، جاده ی مستقیمی که “به” خدا می رساند . .

خواهی اگر بجویی ، یک لحظه ای مجویش

خواهی اگر بدانی ، یک لحظه ای مدانش .

عشق اول ، عشق پاک اولیاست

 

عشق اول ، داده ایی از رب ماست

 

عشق اول ، روح او به جسم ماست

 

عشق اول ، یک دم از عشق خداست . . .

الهی در شب قبرم بسوزان /  ولی محتاج نامردان مگردان

 

اعطا کن دست بخشش همتت را  / خجل از روی محتاجان مگردان . .


خدا یا گر نبخشی آنچه خواهم/گر ببخشی درد وبلا تو با هم

به نام حکمت آنرا می پذیرم/که عشق غیر تو باشد گناهم

خدایا

 

دستم به آسمانت نمی رسد

 

اما تو که دستت به زمین می رسد

 

“بلندم کن “


چه زیبا خالقی دارم

 

چه بخشنده خدای عاشقی دارم

که میخواند مرا، با آنکه میداند گنه کارم

الله تویی و ز دلم آگاه تویی  / درمانده منم دلیل هرراه تویی

گرمورچه ای دم زند اندر ته چاه  / آگه زِ دَمِ مورچه و چاه تویی .

خداوندا، خداوندا

 

قرارم باش و یارم باش

 

جهان تاریکی محض است

 

می‌ترسم

 

کنارم باش




 


چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 23:28 ::  نويسنده : صالح       

بی تو قلبم اون قدر سیاه شده که انگار سال ها غرق گناه بوده

میخوام قلبم اون قدر سیاه بشه که همه با تنفر از قلبم روی بگردونند

حتی تو

توئی که از دیروز ، گوئی سال هاست با من غریبه ای

دیگر روی مــــرا نخواهـــی دید

فکر نکن اینجوری از دلم دور میشی و دلم ازت دور می مونه

اما می دونم که دیگه دنیای هیچ پروانه ای به من نیازی نداره

با این همه ؛ همین قلب سیاه و منفور شده ی من

همیشه به یادت خواهد بود



سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, :: 18:51 ::  نويسنده : صالح       
مردها هم قلب دارند...

 

مرد ها هم قلب دارند....
فقط صدایش..یواش تر از صدای قلب یک زن است....
مرد هم در خلوتش برای عشقش گریه میکند....شاید ندیده باشی..اما همیشه اشک هایش را در آلبوم دلتنگیش قاب میکند..
هر وقت زن بودنت را می بیند...سینه را جلو میدهد..صدایش را کلفت تر میکند...تا مبادا...
لرزش دست هایش را ببینی...
مرد که باشی...دوست داری....از نگاه یک زن مرد باشی...
... ... نه بخاطر زورِ بازوها!
مثل تو دلتنگ میشود..
بچه میشود....بهانه میگیرد...
تو این ها را خوب میدانی....
تمام آرزویش این است که سر روی پاهایت بگذارد...
تا موهایش را نوازش کنی..
عاشق بویِ موهای توست
و بیشتر از تــــو به آغوش نیاز دارد.....

چون وقت تنهايي....خاطره ی تــ♥ــو امیدوارش میکند....♥ ♥ ♥



سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:, :: 18:49 ::  نويسنده : صالح       
می شود کمی به یادم باشی؟
 
 

 

نه.....!

نمی خواهم تمام من شوی......

می دانم......



کار داری......

 


سرت شلوغ است......!

 

اما اینکه..........

 

فقط لحظه ای به ذهنت خطور کند 
 که یک جایی

کسی...... .

وقت خوابش

 

 

برای تو اشک می ریزد....

 

کافیست.


این روزها دنیا، دنیای بیقراری هاست......!




پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 20:39 ::  نويسنده : صالح       

            

  دوست داشته باشید تا شما را دوست داشته باشند، مهربان باشید تا باشما مهربان باشند، عشق بورزید تا به شما عشق بورزند، ببخشید تا دیگران شما را ببخشند برای لذت بردن از زندگی، زندگی را به خود سخت نگیروساده زندگی کن.                   



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 20:29 ::  نويسنده : صالح       

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست  

        آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

                 مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

                       در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

                              آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

                                   بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

                                          بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

                                               مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

                                                     باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

                                                          وسکوت تو جواب همه مسئله هاست 
                                                            
 شعر تو را یکبار دیگر میسرایم
                                                                      شاید که باشد آخرین بار ای


 plus collection



پنج شنبه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 1:29 ::  نويسنده : صالح       

عشقم هرکجا هستی وباهرکسی هستی

 



گالری تصاویر سوسا وب تولز

 

 

 



چهار شنبه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 1:28 ::  نويسنده : صالح       

تصاویر فانتزی ویژه ی ولنتاین 2013

 

اجازه هست عشق تو رو تو کوچه ها داد بزنم؟

رو پشت بوم خونه ها اسمتو فریاد بزنم؟

اجازه هست مردم شهر قصه ی ما رو بدونن؟

اسم منو، عشق تو رو، توی کتابا بخونن؟

اجازه هست که قلبمو برات چراغونی کنم؟

پیش نگاه عاشقت، چشمامو قربونی کنم؟

اجازه میدی تا ابد سر بزارم رو شونه هات؟

روزی هزار و صد دفه، بگم که می میرم برات؟

اجازه میدی که بگم حرف ترانه هام تویی؟

دلیل زنده بودنم، درد بهانه هام تویی؟

اجازه دارم به همه بگم که تو مال منی؟

ستارتم اینو میگه، که تو، تو اقبال منی؟

اجازه هست تا ته مرگ منتظرتو بشینم؟

تو رویاهای صورتیم، خودم را با تو ببینم؟

اجازه هست جار بزنم:

بگم چقدر دوست دارم؟

بگم میخوام بخاطرت سر به بیابون بزارم؟

اجازه هست برای تو از ته دل دیوونه شم؟

اجازه میدی که بگم همین روزا میای پیشم؟

اجازه هست عکس تو رو، رو صورت ماه بزنم؟

طلسم قصه ها مونو، با داشتن تو بشکنم؟

اجازه میدی که شبا همش بیام تو خواب تو؟

اون عکسی که با هم داریم جا بدمش تو قاب تو؟

اجازه میدی قصه هام با عشق تو جون بگیره؟

چشمای عاشقم واست روزی هزار بار بمیره؟

اجازه میدی عشقمو همش بهت نشون بدم؟

پیش زمین و آسمون واسه تو دس تکون بدم؟

اجازه میدی واسه تو قصر طلایی بسازم؟

با یه صدای مخملی برات لالایی بسازم؟

اجازه میدی که فقط تو دنیا با تو بمونم؟

هر چی که عاشقانه بود به خاطر تو بخونم؟

اجازه هست با بال تو پر بزنیم، بریم بهشت؟

کاش نذاریم برنده شه، تو بازی ما، سرنوشت

اجازه هست با افتخار آهنگ ساز من بشی؟

تو فصل سخت زندگی، باز گل ناز من بشی؟

اجازه هست پناه من گرمی آغوشت بشه؟

هر اسمی جز اسم خودم، دیگه فراموشت بشه؟

اجازه هست؟ بگو که هست، من همشو دارم میگم

با تو به آسمون میرم، با تو یه آدم دیگم

اجازه هست بگم که تو از آسمونا اومدی؟

فرشته ها را میشناسی، زبونشونو بلدی

اجازه میدی که بگم، من مال تو، تو مال من

 



پنج شنبه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 1:19 ::  نويسنده : صالح       

تنها آرزوی ساده ام اینست که اگر روزی در کنارت نبودم گوشه ی خاطره پاکت آرام زیر لب  بگویی

یادش بخیر

اشک هایم را او پاک میکرد ...

 

 

 



جمعه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 22:36 ::  نويسنده : صالح       

{عشق یعنی جسم ، روح ، زندگی و تمام هستی}

ما عشق را احساس میکنیم همانگونه که گرمی خونمان را احساس میکنیم، عشق را تنفس میکنیم همانگونه که هوا را تنفس میکنیم ، آن را درون خودمان نگه میداریم ، همان گونه که افکارمان را نگه میداریم. هیچ چیز دیگری وجود ندارد.



پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 11:4 ::  نويسنده : صالح       

چقدر تنهایم...

این را وقتی می فهمم که در غبار آیینه خود را می بینم...

وقتی می فهمم که اشکهایم با انگشتان باد پاک می شوند...

و وقتی که خاک بر چهره ام بوسه می زند...

و من بی هیچ رمقی اسیر کوی و برزنم...

کاش هیچگاه سکوت نمی کردم...

چنان از عطر اقاقی مست شدم،

که فراموش کردم سکوت کوچه را...

Click to view full size image



پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 11:1 ::  نويسنده : صالح       

خداحافظ…همین حالا (شعر عاشقانه)  www.jazzaab.ir


خدايامرا در اغوش بگيرررر

 

بار الهی دیگر دنیا لذتی ندارد

خدایا خسته شدم از افكار
از انسان
از خودم
از رفتار
دیدن تو آرزوست
و آرزو آرامش 
و آرامش تویی پروردگار من
بیا و مرا در آغوش گیر در این شب ترسناك
بیا و بوسه ای زن در میان این كابوس



پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 10:57 ::  نويسنده : صالح       

 

 

عشق یعنی

 

عشق يعني يك سلام و يك درود

 

عشق يعني يك سلام و يك درود

 عشق يعني درد و محنت در درون

 عشق يعني يك تبلور يك سرود

 عشق يعني قطره و دريا شدن

 عشق يعني يك شقايق غرق خون

 عشق يعني زاهد اما بت پرست

 عشق يعني همچو من شيدا شدن

 عشق يعني همچو يوسف قعر چاه

 عشق يعني بيستون كندن بدست

 عشق يعني آب بر آذر زدن

 عشق يعني چون محمد پا به راه

 عشق يعني عالمي راز و نياز

 عشق يعني با پرستو پرزدن

 عشق يعني رسم دل بر هم زدن

 عشق يعني يك تيمم يك نماز

 عشق يعني سر به دار آويختن

 عشق يعني اشك حسرت ريختن

 عشق يعني شب نخفتن تا سحر

 عشق يعني سجده ها با چشم تر

 عشق يعني مستي و ديوانگى

 عشق يعني خون لاله بر چمن

 عشق يعني شعله بر خرمن زدن

عشق يعني آتشي افروخته

 عشق يعني با گلي گفتن سخن

 عشق يعني معني رنگين كمان

 عشق يعني شاعري دلسوخته

 عشق يعني قطره و دريا شدن

 عشق يعني سوز ني آه شبان

 عشق يعني لحظه هاي التهاب

 عشق يعني لحطه هاي ناب ناب

 عشق يعني ديده بر در دوختن

 عشق يعني در فراقش سوختن

 عشق يعني انتظار و انتظار

 عشق يعني هر چه بيني عكس يار

 عشق يعني سوختن يا ساختن

 عشق يعني زندگي را باختن

 عشق يعني در جهان رسوا شدن

 عشق يعني مست و بي پروا شدن

 عشق يعني با جهان بيگانگى



پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 10:55 ::  نويسنده : صالح       


تا حالا دل تنگ کسي شدي؟

اصلا ميدوني دلتنگي چيه؟

اونم از بدترين نوعش؟

بزرگترين دلتنگي اينه که بدوني اوني که دوسش داري نميتونه پيشت بمونه.......

اينه که بدوني يه روزي از کسي که دوسش داري بايد جدا بشي چه بخواي چه نخواي....



پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 10:49 ::  نويسنده : صالح       

 

 

 

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ،  یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در
پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم
ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا
من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه
های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او
بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و
از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو
دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر
پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای
آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این
کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه
سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم
چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه
کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو
شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما
قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از
حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم
چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا
به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو
را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را
نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط
به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان
را دارد ، چه برسد به یک پا و … )
گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت
درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و
در نظر من چقدر پست ….
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او
خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته
ایم..! “

 


 




یک شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, :: 10:23 ::  نويسنده : صالح       
گفت جبران میکنم، گفتم کدام را؟
عمر رفته را؟
روح شکسته را؟
دل مرده از تپنده را؟
حالا من هیچ!..
جواب این تار موهای سفید را می دهی؟؟
نگاهی به سرم کرد و گفت:
وای...خبر نداشتم!
چه پیر شده ای!!!
گفتم: جبران میکنی؟؟؟
گفت: کدام را؟